قیمت بلیت سینما‌ها ۱۰۰ هزار تومان تعیین شد (۳ اسفند ۱۴۰۳) سریال انیمیشن ابرقهرمان‌ها آماده پخش شد اکبر عبدی مهمان برنامه ۱۰۰۱ محسن کیایی + زمان پخش همه‌چیز درباره سریال ذهن زیبا که در ایام ماه رمضان ۱۴۰۳ روی آنتن تلویزیون می‌رود + بازیگران و خلاصه داستان سریال بلیت یک طرفه در راه شبکه نمایش خانگی شنای قیمت‌ها در طول ارز جیسون استاتهام با فیلم اکشن سرکشی در راه سینما متولد ماه شعر | یادی از محمدتقی صبورجنتی، شاعر داستان‌نویس، نقاش و روزنامه‌نگار مشهدی جشنواره فیلم فجر، گیشه را از رونق انداخت فیلم زیبا صدایم کن اثر رسول صدرعاملی، از داوران انجمن منتقدان سینما جایزه گرفت معضلی که می‌تواند زیرپوستی، تنهایی را به تعداد انسان‌ها تکثیر کند زمان پخش فصل دوم سریال آخرین بازمانده اعلام شد صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۳ استوری غم‌انگیز هوتن شکیبا برای منوچهر والی‌زاده + عکس پخش قسمت آخر سریال قهوه پدری روی پرده سینما برگزیدگان بخش «تجلی اراده ملی» جشنواره فیلم فجر را بشناسید لاله مرزبان و میرسعید مولویان در پشت صحنه سریال آبان + عکس فیلم‌های سینمایی آخر هفته تلویزیون (۲ و ۳ اسفند ۱۴۰۳) + خلاصه داستان و زمان پخش کتاب سیمای رامبراند به کتاب‌فروشی‌ها آمد اختتامیه جشنواره بین‌المللی رسانه و فضای مجازی «سلمان» در مشهد برگزار شد + فیلم
سرخط خبرها

متولد ماه شعر | یادی از محمدتقی صبورجنتی، شاعر داستان‌نویس، نقاش و روزنامه‌نگار مشهدی

  • کد خبر: ۳۱۷۶۵۲
  • ۰۲ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۳:۴۴
متولد ماه شعر | یادی از محمدتقی صبورجنتی، شاعر داستان‌نویس، نقاش و روزنامه‌نگار مشهدی
هر زمان محمدتقی صبورجنتی، کلمات از سرش می‌سرید و دست سنگین سکوت از آستین اندوه بیرون می‌آمد، با همان قلم به مصاف تصویر می‌رفت و بر بوم سفید نقاشی، طرحی نو می‌انداخت تا تشویش درونی و افکار افسارگسیخته‌اش را سروسامان دهد.

به گزارش شهرآرانیوز؛ روزی که آمد، نشست روی فرش خانه قلی‌بیگی‌ها تا دخترشان نسترن را برای خود خواستگاری کند. همین قدر نحیف و باریک‌اندام و سردرگریبان بود. بی‌ادعا و آرام نشسته بود و می‌گفت معلم است. وقتی داشت توی خلوت دونفره عروس و داماد از زیروبم زندگی‌اش حرف می‌زد، از شکل روایتش پیدا بود که کلام توی زندگی این آدم، بر بستری موزون، سوار است که تا آن روز نسترن‌خانم شبیه آن را ندیده بود.

محمدتقی همین‌طور که سربه‌زیر و بی‌تکلف از داشته‌ها و نداشته‌هایش می‌گفت، انگار کسی کلمات را صیقل داده و گذاشته بود توی دهانش. زنگ حرف زدنش، ریتم گوش‌نوازی داشت. توی انتخاب واژه‌ها دقت می‌کرد. پرحرفی نمی‌کرد، از بس گزیده و دقیق حرف می‌زد. می‌گفت کاروبارش معلمی است. اما این کسی که برابر نسترن نشسته بود، اگر هم معلم بود، علی‌الظاهر به جبر زمانه و از سر گذران معیشت، معلمی می‌کرد؛ چون هنر‌های بسیار در چنته داشت. 

در عمق نگاه این مرد، چیزی بود که او را از ملال پرتکرار زندگی به تفکر عمیق در لایه‌های پنهان هرچیز، سوق می‌داد. محمدتقی صبورجنتی، از نسل مردی بود که وقتی گذرش به محله جنت افتاد، آستین همت بالا زد و طاقی بنا کرد که بعد‌ها معروف شد به جنت. او بازمانده صبورجنتی‌هایی بود که هویتی تازه به محله‌ای بی‌نشان در مشهد بخشیدند، آن چنان که او با استعانت از واژه‌ها، تصویری از یک شاعر زبده و ژرف‌اندیش تقدیم نسل معاصر این شهر کرد؛ ولو در خلوتی که نهایت نداشت.

شعر، نقاشی و دوباره شعر

زندگی آرام محمدتقی و همسرش از گذر استخدام کلمات و حشرونشر با فضای آموزش می‌گذشت. او چندین دهه با شغل شریف معلمی گذران زندگی کرد. از گندمزار فرهنگ و اندیشه این شهر، نانی گرفت و توی همی‌ن شهر پدر شد. سال‌ها می‌آمد و می‌گذشت و آنچه در محمدتقی تغییر نمی‌کرد، میل به انزوا بود. در حلقه تنگ آدم‌های نزدیک به او، همه می‌دانستند که او نه‌فقط معلم که شاعر چیره‌دست کم‌نظیری است. وقتی دست به قلم می‌برد، گاه، سر از ترتیبِ قافیه و ردیف درمی آورد و گاه خالق داستانی تازه می‌شد و اگر بنا به یادداشت‌نویسی بود، بی‌پروا نقد‌های تندوتیزی می‌نوشت؛ از سر علم و صراحت، لهجه و دلسوزی برای ادبیات که خلوت او را پر می‌کرد.

 اما هر زمان، کلمات از سرش می‌سرید و دست سنگین سکوت از آستین اندوه بیرون می‌آمد، با همان قلم به مصاف تصویر می‌رفت و بر بوم سفید نقاشی، طرحی نو می‌انداخت تا تشویش درونی و افکار افسارگسیخته‌اش را سروسامان دهد. با این همه، هیچ‌چیز برایش شعر نمی‌شد؛ شعر‌هایی غریب که عموما در سررسید‌های تاریخ گذشته، با دست‌خطی عجولانه و خط‌خوردگی‌های بسیار، بکر و منزوی و پنهان، به آرشیو پربار دل سروده‌هاش اضافه می‌شد؛ اشعاری که میل به قرائت در محافل پرادعای ادبیاتی را نداشت.

شعرهایش، فرزندان گوشه‌گیری بودند که اگر لب به سخن باز می‌کردند، جماعتی حیرت‌زده به تشویق آنها برمی خاست، اما به حکم پدر، جز در جمع‌های کوچک‌گزیده، هرگز از کنج دفتر‌ها بیرون نمی‌آمدند. ازجمله آن جمع‌های کوچک، حلقه امن خانواده و معدود دوستان نزدیکی بودند که برای او دلنشین‌تر از حضور در محافل شلوغ شاعرانه بود.

شاعری با انبوه واژه‌ها

هیچ‌وقت هیچ‌کس نفهمید راز سکوت و نگاه‌های طولانی محمدتقی را به نقطه‌ای نامعلوم که در آن، می‌شد انعکاس هر چیزی را به شعر و کلمه تعبیر کرد، حتی در جاده‌های پرپیچ‌وخم شمال که درخت‌ها، تابلوی سرسبز نقاشی بودند و سکوت جویبارها، به‌تنهایی شعر می‌شدند در سر مسافران تن‌خسته از راه. او در هر بستری که بود، بیش از دیگران نگاه می‌کرد. عقیده داشت: «شک، کلید فهم شعر است و درواقع هنر از دقت شروع می‌شود؛ دقت در آفرینش، دقت در دریافت.»

نسترن و بچه‌ها گشتی در اطراف کلبه‌شان می‌زدند و محمدتقی می‌ماند با انبوه واژه‌هایی که بی‌عجله در سرش ردیف می‌شدند. وقتی به کلبه برمی گشتند، همه‌چیز مرتب بود؛ از اسباب و اثاثیه و غذا و اتاق‌ها تا ذهن پریشانی که حالا در سکوت، مهیای خلق دل‌نوشته‌های تازه‌ای شده بود. شعر، سرمایه تمام‌نشدنی زندگی او بود؛ سرمایه‌ای که از جوانی به دوش می‌کشید و حالا در سال‌های گذر از میان‌سالی، به فکر افتاده بود تا ماندگارش کند. می‌خواســت دفـترهای پـراکنده‌اش را سرجمع کند. 

شـعـرهـا را یــکی‌یکی ردیف کند و با حوصله دستی به سرورویشان بکشد و با وسواس بسیار، آنها را تقدیم انتشارات کند. آن‌هم نه به قصد دیده شدن، که به‌مثابه پدری دلسوز که در صدد عاقبت‌به‌خیری سروده‌هایش بود. اما امان از اجل که همیشه در بزنگاه آرزوها، از راه می‌رسد!

تمام شد و رفت...

یک هفته‌ای از تلاش شبانه‌روزی محمدتقی برای سرجمع کردن شعرهایش می‌گذشت. ورق‌های پراکنده را روی هم می‌گذاشت، می‌برد تقدیم تایپ‌وتکثیری می‌کرد و برمی‌گشت و می‌نشست پای اصلاح باقی آثار. شب و روزش شده بود نفس کشیدن میان کاغذ‌ها و خوردوخوراک نداشت. آن شب، شکل به خواب رفتنش، جور غریبی دل نسترن را لرزاند. تکانش داد. پلک‌هایش به زحمت باز شد.

لبخند بی‌رمقی زد. پرسید: «تو از خوابیدن من می‌ترسی؟» و نسترن که واقعا ترسیده بود، خود را جمع‌وجور کرد، لبخندی زد، دستی به سرش کشید و گفت: «نه!» و بعد لرزش توی دست‌هایش را با عجله پنهان کرد تا آب در دل محمدتقی تکان نخورد. او آن شب بیش از هر چیز شبیه جنین بی‌دفاعی توی رحم مادرش بود؛ درخودخمیده و آرام و بی‌هیاهو. از جا بلند شد. می‌خواست آبی به سر و صورتش بزند که بی‌اختیار پاهاش سست شد و تکیه داد به بازوی نسترن. 

همین که خون از بینی محمدتقی بیرون زد، سرما دوید توی دستانش. چیزی قریب به ۴۵ دقیقه طول کشید تا آمبولانس به خانه صبور جنتی برسد، اما دیگر کار از کار گذشته بود و آن سرمای توی دست‌ها، تمام تن محمدتقی را پرکرده بود. او به همین سادگی همه‌چیز را رها کرد و رفت. نسترن را، نیما و شیما را و انبوه شعر‌هایی که یتیم شدند. وقتی خبر در محافل ادبی مشهد پیچید، همه به‌اتفاق، تصویر آن مردی را به خاطر آوردند که به‌ندرت در گعده‌های شاعرانه حاضر می‌شد، اما هربار با زمزمه شعری تازه، تمام حضار را به وجد می‌آورد و بعد مثل شهاب‌سنگی باعجله از نظر‌ها دور می‌شد. 

پس از رفتن غریبانه او، کتابی به همت مجید نظافت‌یزدی مشتمل بر گزیده‌ای از اشعار صبورجنتی با نام «تمام شد و رفت» به چاپ رسید و چندین شعر نیز به انتخاب مرحوم غلامرضا بروسان با نام «به‌سمت رودخانه استکوس (گزیده شعر خراسان)» در اختیار علاقه‌مندان قرار گرفت؛ اشعاری که آینه‌ای زلال از تجربه‌های زیستی شاعری درونگرا و چیره‌دست بود و سال‌ها سوار بر مرکب شعر، مرتکب مضامین فلسفی بسیار شد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->